این جور وقتها باید فکر میکردم ببینم چه غلطی کردهم که آمیرزا تحویل نمیگیره!
این بار اما فکر لازم نبود؛ خودم میدونستم.
راهم رو کج کردم طرف غسالخونه...
در رو باز کردم...
نالهی در، سکوت فضا رو شکست...
آروم آروم جلو رفتم...
کفشهامو کندم و روی سنگ دراز کشیدم
به سقف غسالخونه خیره شدم
رها و بی حرکت...
مثل میت...
میتی که چشمهاش هنوز روح دارن انگار!
اشک...
اشک...
اشک...
خدایا غلط کردم!
.
تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم فرشتهها دارن صورتم رو نوازش میکنن!
به خودم اومدم...
آمیرزا بود...
بالا سرم وایساده بود و داشت اشکای من رو به سر و صورت خودش میکشید!
مثل اینکه برق منو بگیره از جا پریدم و نشستم!
از این کار پیرمرد انقدر خجالت زده و شرمنده شده بودم که نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم.
صورتم رو با دستای سالخورده و مهربونش قاب گرفت و آورد بالا...
پیشونیم رو بوسید...
سرم رو چسبوند به سینهی خودشو گفت:
ان الله یحب التوابین... خدا توبه کار رو دوس داره... منم که مخلص دوستای خدام!
تو اگه باشی، اشک دوست خدا رو برا تبرک بر نمیداری؟!
توی این دنیا